زود آمدم که نماز بخوانم!

سرتاپاش خاکی بود، چشم هاش سرخ شده بود، از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش. بهش گفتم:«حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور بعد نماز بخون.» سر سجاده اش ایستاد و همان طور که آستین هایش را پایین می زد، گفت: «من با عجله اومدم که نماز اول وقتم از دست نره!» کنارش ایستادم. حس کردم هر آن ممکن است بیفتد زمین، شاید اینطوری می توانستم نگهش دارم!

 

شهید محمد ابراهیم همت

 

منبع: یادگاران (۲) ، شهید محمد ابراهیم همت، ص ۴۲

ممکن است شما دوست داشته باشید