روایتی از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین

میخواستم برم دستشویی وقتی رسیدم دیدم همه آفتابه ها خالین. برای پر کردن آفتابه ها باید چند صد متر تا هور می رفتیم. زورم میومد برم. یه بسیجی اون طرف ایستاده بود, صداش زدم: برادر میشه این آفتابه رو برام آب کنی؟ اونم آفتابه رو گرفت و رفت. وقتی آورد دیدم آبی  که اورده خیلی کثیفه. بهش گفتم: اگه از صد متر اونطرف تر آب کرده بودی تمیز تر بود. آفتابه رو از من گرفت و رفت آب تمیز آورد. چندروز بعد قرار بود فرمانده لشگر برامون حرف بزنه. دیدم همون کسیه که چند روز پیش برام آب آورد. زین الدین بود فرمانده لشگر……….

 

شهید مهدی زین الدین

 

منبع: کتاب ‌زین‌الدین – یادگاران (۱۰)

ممکن است شما دوست داشته باشید