زود آمدم که نماز بخوانم!
سرتاپاش خاکی بود، چشم هاش سرخ شده بود، از سوز سرما. دو ماه بود ندیده بودمش. بهش گفتم:«حداقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور بعد نماز بخون.» سر سجاده اش ایستاد و همان طور که آستین هایش را پایین می زد، گفت: «من با عجله اومدم که نماز اول وقتم از…