حکایتی تکان‌دهنده و عبرت‌آموز

بسم الله الرحمن الرحیم

استاد بزرگوارمان عارف کامل مرحوم آیت‌الله آقاسید عبدالله جعفری تهرانی که وارث علمی و عملی مرحوم علامه طباطبایی بودند، وقتی در بیمارستان میلاد بستری شدند بعضی به ملاقاتشان آمدند و چون ایشان و بنده از خستگی خوابمان برده بود اطرافیان به آنها گفته بودند خواب هستند و آنها هم برگشته بودند.

ایشان وقتی بیدار شدند و از این مسئله مطلع شدند در کمال ناراحتی به بنده فرمودند :

تا عذاب نازل نشده فورا با آنها تماس بگیرید تا خودم مستقیم عذرخواهی کنم و سپس این روایت هشداردهنده را که در کتاب “کافی ج۴ ص۷۱” است خواندند که متن آن چنین است:

محمد بن سنان گوید: نزد حضرت رضا علیه‌السلام بودم پس به‌من فرمود:

اى محمد به درستى که در زمان بنى‌اسرائیل چهار نفر مؤمن بودند، پس (روزى) یکى از آنان نزد آن سه نفر دیگر که در منزل یکى از آنان براى صحبتى گرد آمده بودند رفت و در زد، غلام بیرون آمد به او گفت:

آقایت کجاست؟

گفت: در خانه‏ نیست‏، آن مرد برگشت و غلام نیز نزد آقایش رفت، آقایش از او پرسید:

آنکه در زد که بود گفت: فلان کس بود و من به او گفتم: که شما در خانه نیستید؟

آن مرد ساکت شد و اعتنائى نکرد و غلام خود را در این باره سرزنش نکرد و هیچ کدامیک از آن سه‏ نفر از این پیش آمد اندوهى به خود راه ندادند و شروع به دنباله سخن خود کردند، همین که فرداى آن روز شد آن مرد مؤمن بامداد به نزد آن سه نفر رفت و به آنها برخورد کرد که هر سه از خانه بیرون آمده بودند و می‌خواستند به کشتزارى (یا باغى) که از یکى از آنان بود بروند، پس به آنان سلام کرد و گفت:

من هم با شما هستم (و به همراه شما بیایم)؟

گفتند: آرى و از او نسبت به پیش‌ آمد دیروز عذر خواهى نکردند و او مردى مستمند و ناتوان بود، پس (به راه افتادند) و همین طور که در قسمتى از راه می‌رفتند ناگاه قطعه ابرى بالاى سر آنها آمد و بر آنها سایه انداخت، آنان گمان کردند که باران است، پس شتافتند (که باران نخوردند ولى) چون ابر بالاى سرشان قرار گرفت یک منادى از میان آن ابر فریاد زد:

اى آتش، اینان را (در کام خود) بگیر و من جبرئیل فرستاده خدایم، بناگاه آتشى از دل آن ابر بیرون آمد و آن سه نفر را در خود فرو برد، و آن مرد مؤمن تنها و هراسناک بماند و از آنچه بر سر آنها آمده بود در شگفت بود و نمی‌دانست سبب چیست؟

پس به شهر برگشت و حضرت یوشع‌بن نون (وصى حضرت موسى) علیه‌السلام را دیدار کرد و جریان را با آنچه دیده و شنیده بود به او گفت، یوشع‌بن نون فرمود:

آیا نمی‌دانى که خداوند بر آنها خشم کرد پس از آنکه از آنان خشنود و راضى بود، و این پیش آمد براى آن کارى بود که با تو کردند عرض کرد: مگر آنها با من چه کردند؟

یوشع جریان را گفت، آن مرد گفت: من آنها را حلال کردم و از آنها گذشتم؟

فرمود: اگر این (گذشت تو) پیش از آمدن عذاب بود به آنها سود می‌داد ولى اکنون براى آنان سودى ندارد، و شاید پس از این به آنها سود بخشد.

ممکن است شما دوست داشته باشید